فرزند هدی صابر: روشنی فردا از درز سلولها و قبرستانها بس هویدا
فرزند هدی صابر: روشنی فردا از درز سلولها و قبرستانها بس هویدا
۱۳۹۱ خرداد ۲۳
شریف صابر
«هر که هم قدرت را در دست دارد، براى بقاى خویش مخالفش را مىکشد. فرقى هم نمىکند حاکم، روحانى عادل متشیع باشد،آریامهر باشد، روشنفکر دینى باشد و یا اصلاحطلب. تنهاى تنها طرز کشتن متفاوت است. ما هیچ وقت تصور نمىکردیم اولین فرستنده پیام تسلیت برایمان، دوباره راهى صندوق راى شود و دوباره با لبخند همیشگىاش به ما سلام کند و ما هم به رسم پدرمان مجبور به پاسخ به آن. شاید بازگشت به قدرت برایشان آنچنان شیرین بود که دوستان در قبر و بند و حصر را دیگر مجال یادآورى نبود».
پس از گذشت یک سال از کشته شدن پدرم، شاید این سطور طراوش دهنده کینهاى باشد نسبت به انسانهاى کلاسیک اطراف ما که سریع با جو موجود تقسیم منافع کردند و یا شاید هـم گویاى مظلومیت خانواده من است که هم عصرى با مردمان سخنورز بىعمل را تجربه مىکند.
در ابتدا شادمانم از نبود پدرم در این یک سال، چرا که دیگر او به مانند ما ترس بر چهره اش جارى نمى شد و مهر سکوت بر زبانش آویزان نمى شد.
نحوه کشته شدن پدر براى من از ابتدا واضح بود چرا که اولن،او مخالف حکومت فعلى بود چه از نقطه نظر سیاسى و اقتصادى و چه از رویکرد مذهبى در عدم پذیرش اصل اساسى آن.
ثانین،هر که هم قدرت را در دست دارد، براى بقاى خویش مخالفش را مىکشد. فرقى هم نمىکند حاکم، روحانى عادل متشیع باشد،آریامهر باشد، روشنفکر دینى باشد و یا اصلاحطلب. تنهاى تنها طرز کشتن متفاوت است.حال این متدیننین هم پدر مرا وحشیانه کشتند. به هر جهت او به قول پاسداران باتقوا، عددى براى حکومت نبود و ریز بود.
ولى با تاسف تمام اتفاقات پس از مرگ پدرم دیگر صبر مرا از کف راند و به قلم راندن بر روى اشک نا گزیرم کرد. مرگ مغرورانه پدرم، پس از چندى بنده حقیر را به استنباطى از جامعه ایران و نخبگانش رساند، که در ادامه چندى از آن را بازگو خواهم کرد.
پس از آن فاجعه تصور من خلاف تصور پاسداران بود که میگفتند: آب از آب تکان نمیخورد و فقط یک ماه خبر مرگش تو تلویزیوناست و دو ماهم خونتون شلوغه و بعدش تنها خودتون مىمونید و قبرش. صدافسوس که پیشبینىشان درست از آب درآمد، البته تصور من از ابتدا هم غلط بود، چرا که پس از کشته شدن هاله پاک هم هیچ نشد و هیچکس دم نزد، تنها مقاله نوشتند و تنهاى تنها در خلوت خود گریستند و دوباره بر پاشنه اصلاحات چرخیدند و سیاست به خرج دادند. تنها تفاوت آن فاجعه آن بود که دو نفر به خاطر فراموش نشدن مردانگى، در زندان غیرت نشان دادند و اعتصاب غذایى حقیقى را آغاز کردند. پس از بیانیه نوشتن مردان خارج از زندان با لفظ مقام معظم براى رییس قوه به سخره گرفته شده قضا و پیامهاى تسلیت مکرر براى هاله، پدر من در زندان بر اثر اعتصاب غذا و ضرب و شتم پاسداران کشته شد. گویا فیلمى را به عقب راند مو دیدم، آنان دوباره مقاله نوشتند و گریستند و مثل همیشه شروع به اسطورهسازى کردند، آخر اینها اسطوره زنده نمیخواهند و ندارند. البته تمام این اعمال با رعایت خطوط قرمز قاتلان پدرم صورت پذیرفت چرا که دیگر بر زندان سایه مرگ و صد البته ترس افتاده بود.
در مراسم ختمى که با حضور وسیع مردم همراه بود و مىتوانست با شکوه باشد دوباره محل مصالحهگرى شد براى دوستان با پاسداران بر سر سخن نگفتن ما. گویا مراسم ترحیم پیرمردى 94 ساله بود که با مرگ طبیعى مرده بود، نه مراسم کشته شدن پدر ما. افسوسم از آنجاست که تمام برگزارکنندگان ختم ما به صورت مسالمتآمیز،حال در زندانند و هیچکس هم دم نمىزند.
من تنها مات و مبهوت نگاهشان میکردم، البته یک بار پرسیدم برخوردتان با این فاجعه چه خواهد بود؟ دوستان گفتند: مگر پدرت وقتى دوستانش را در دهه 60 کشتند، چه کرد؟ هیچ، زندگىاش را کرد.
باز هم ما تنها مردانگى را در سه کنج زندان یافتیم که موضعى به جد گرفتند و شهادتنامه نوشتند و اعتصاب غذایى واقعى را آغاز کردند. هنوز بر من این موضوع شفاف نیست که آیا اتمسفر زندان باعث این مردانگىها میشود و یا اینکه هر چه مرد است در زندان است و افراد بیرون از آن تنها مصرف عمر و کلام.
ما هیچ وقت انتظارى از مردم و دوستان آزاد نداشتیم جز اینکه اگر سکوت هم مىکنند لااقل خون پدر ما را فراموش نکنند. که البته این برایمان تبدیل به آرزویى محال شد.
ما هیچ وقت تصور نمىکردیم اولین فرستنده پیام تسلیت برایمان، دوباره راهى صندوق راى شود و دوباره با لبخند همیشگىاش به ما سلام کند و ما هم به رسم پدرمان مجبور به پاسخ به آن. شاید بازگشت به قدرت برایشان آنچنان شیرین بود که دوستان در قبر و بند و حصر را دیگر مجال یادآورى نبود.
تصورمان این بود، مردمانى که از پدر من قهرمانى براى خود ساختند، دمى بزنند، شکوهاى کنند ولى مردم غیور ایران زمین تنها ریسک فشار دادن موس کامپیوتر را در محیطى امن به خود دادند. خدا چه داند شاید هم هیچگاه از این مرگ باخبر نشدند. من هنوز هم متوجه تفاوت سبزىفروش تونسى با پدرم که مرامش شهره بود نشدهام. اى کاش این تفاوت را در سطح فرهنگ مردمانمان نیابم، البته گویا فرهنگ مردمان من چند هزارساله است.
ما توقع داشتیم دوستان پدرمان در زندان به مثابه پدر جوانمان که در زندان فراموش شده بود نشوند. آرزو داشتم سرنوشت آنان قرین با سرنوشت دوستشان نشود که حال پس از مرگ براى خود قهرمانى است و عکسش هم بازیچه دست این و آن شده است.
با اندوه تمام، تنها مردان ما، از بزرگ تا کوچک فراموش شدهاند و خانوادههایشان به مانند ما تنها و دشوار روز را شب مىکنند تا ملاقات بعدى با عزیزشان و ترسیم لبخندى تلخ براى جوانشان، تنهاى تنها بخاطر خوشحالى اسیرشان. اکنون با پوست و گوشت خود درک کردهام که چرا در این سرزمین آریایى فقط پس از مرگ میتوان اسطوره بود.
اکنون دیگر ذهن کوچک من مخیر است بین نام نیک پدرش، ملیت بر بادرفتهاش، مذهب به سخره گرفته شدهاش و مردم چند رنگ شدهاش.
دیگرنه تصورى دارد و نه امیدى و برخلاف پدرش در قبال آینده، بس بدبین و قندیلهای بس کدر آب چکان از شیروانی بزرگ ایران را نه حقیقى که تخیلى نظاره میکند و سر و صورت به چکانچکان آن نمیسپارد.
دیگر آرزویى هم براى ابراز باقى نمانده، نه آرزوى تغییر دارم، چه بسا همین حکومت که قاتل پاره تن ماست براى حکمرانى بر مردم دوست داشتنى و غیرتمند کشورم لایق و کامل است و دیگر نه آرزوى طول عمر براى خویش در این سرزمین کافرین مذهب زده را طلب میکنم.
فقط آرزو دارم خداى مطلق، فرزندان پاک ایران را که نه تشنه قدرتند و نه به مانند ما ترس در وجودشان نفوذى ندارد را محافظت بفرماید.
باز جهان چرخان است
میلها پویان است
و آینده، امیدواران
روشنی فردا از درز سلولها و قبرستانها، بس هویدا.
پروردگارا، خارجمان کن از سرزمینی که اهالیاش ستمپیشهاند و از جانب خویش برای ما نشانه نصرتی فرو فرست.(کتاب محکم، سوره ۴، نشانه ۷۵)
پایان سال سخت
خرداد تلخ